این روزها هیچ حرفی بهتر از  سکوت برای گفتن ندارم...


این روزها بغض نگاهم شکسته است...


فریادهای نگاهم استخوان سندانی گوش فلک را میلرزاند...


این روزها دنبال کسی هستم که به نگاه خسته ام ...،


حس ادراک ببخشد...


میترسم از تماس دستم با قلم...


نکند زخم واژه ها سر باز کند...


 و باز سراغت را از من بگیرند...


افسوس که هیچ دستی تارگذشته را از پود جانم نمیگسلد...


چشمهایم را بسته ام و به اعدام شدنم توسط ثانیه ها تن میدهم...


امروز خواستم که از تو نگویم!


ولی افسوس که دلم سبک نشد!


دلم گرفته...


دستانت کجاست که گره از اندوهش بگشاید...


و باز در پایان حرفهایم...!


خـــدایا ....!


ناتوان شده ام در برابر این روزها...


خسته تر از آنم که حرفی بزنم ...


خدایا این روزها جنس حرفهایم فرق میکند...


دلم کسی را میخواهد که بفهمد تنهاییم را...


خدایا دستانم را در هوا رها میکنم!


نیستی تا آنها را بگیری...


اینجا کسی نیست برای حرف زدن ...


این دنیای کوچکت تاب دردو دل های مرا ندارد...


در این سکوت بغض آلود ...


دلم هوای دستان مهربانت را کرده است...


خدایا دستانم را نمیگیری...!